loading...

جاهای خالی

Content extracted from http://khaali.blog.ir/rss/?1746789361

بازدید : 0
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جاهای خالی

روی قله یک کوه به شکل دایره‌ای عجیب، من نشسته ام و دور تا دورم را کوهستان احاطه کرده و روی آنها ابرهایی پفی نشسته است مثل بالشی که روی تنش کشیده باشی. و انتظار می‌کشمت ا یک بار دیگر باز باد بوزد و خنک کند تمام خستگی‌هایم را. به ماهلین فکر می‌کنم و اینکه نمی‌دانم یادش بیاید یا نه. چون چند وقت پیش بهش گفتم تو در زندگی من یک فرشته‌ای! فرشته‌ای که از آسمان آمده و هنوز دلش می‌خواهد روی زمین و کنار من بماند. و چقدر عجیب است که یک سال دارد تمام می‌شود و یک سال است که این زیبایی هر روزش درخشان‌تر و خوش رنگ‌تر می‌شود. در راه سفر آهنگ "بودنت هنوز مثل بارونه" پخش می‌شد و من در سکوت غلیظ ماشین، صندلی خالی او را نگاه می‌کردم که امروز کنار من نیست. و این اندوه آنقدر بر تن و جان من سنگینی کرد که تند تند آهنگ‌ها را عوض کردم تا یادم برود نبودنش. هرچند باز هم هیچ فرقی نکرد. خودم را با مسیریاب سرگرم کردم با آدم‌هایی که کنار جاده ایستاده بودند و داشتند هندوانه می‌خریدند.

صحنه‌هایی از زندگی صداهایی از زندگانی همیشه در یاد می‌مانند هیچ وقت فراموش نمی‌شود و آنها ستون زندگی تو هستند وقتی که می‌خواهی فرو بریزی. یک سال پیش همین موقع دختری با لباس سفید پشت به من کرد و آرام به گوش پدرش چیزی گفت که حرف من زمین نیفتاده باشد و آن روز قبل از اینکه چیزی در دلم بگویم با خودم گفتم فقط و فقط به احترام این لحظه من تا آخر عمر او را ستایش خواهم کرد.

بازدید : 4
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جاهای خالی

خودم را انداختم کنار بخاری؛ گفتم انگشت‌هایم تکان نمی‌خورند از سرمای این شهر کوهستانی... یکی از شعرهای ترکی شهریار را زمزمه کردم و دیدم ادامه اش را دارد می‌خواند؛ سرمای لای موهایم از یادم پرید. گفتم: تو کی فرصت کردی همه‌ی غزل‌های دوست داشتنی ام را حفظ باشی؟

چهار پنج تا مغازه کنار هم چوب می‌فروشند و من بین آن چوب‌ها غرق می‌شوم بی آنکه دلم هوایی بخواد. یکی از آنها پرسید: تو از این چوب‌هایی که میخری چی میسازی؟ خندیدم و گفتم: اسباب بازی! گفتم: بوی چوب را دوست دارم؛ مثل بوی چمن یا بوی خاک خیس... انگار که جنگل را به خانه آورده باشم. گفت: هر چیزی در آن جاییکه هست قشنگست. مثل نان تازه‌‌‌ای که اول صبح لالی سفره‌ی خانه ات‌ آمده باشد.

یاد نان تازه افتادم. وسط‌های آذر ماه، میان کوچه‌‌‌ای قدیمی، کنار یک بقالی، دو نفر کنار یک موتورسیکلت عجیب، دارند پنیرشان را با نان تازه‌‌‌ای که چند دقیقه پیش خریده اند، می‌خورند و از ته دل آنقدر می‌خندند که حواسشان به هیچ چیزی پرت نیست‌. برای تو می‌نویسم که یادت باشد، شاید آمدیم تا آن لحظه را زندگی کنیم و بعد چشم‌هایمان را به سوی دنیای دیگری بچرخانیم و بار دیگر زندگانی دیگر...

بازدید : 5
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جاهای خالی

دیدنش من را بدجوری یاد سال‌های نود و هفت می‌اندازد. سال‌هایی عجیب؛ روزهایش‌ می‌آمدند و می‌رفتند بدون اینکه اسمی‌داشته باشند‌. آن وقت‌ها رویا هم بود‌. آنقدر بود که من یکبار برایش خواندم: عجب جایی به داد من رسیدی... آنوقت‌ها سال بلوا می‌خواندم با بادبادک‌های گری کوپر. چشم‌هایش، حرف‌هایش و حتی طوری که وسایلش را از میز جمع می‌کند، می‌بردم به سال نود و هفت! چه روزهایی بود. حتی اسم قله‌های روبرویم را نمی‌دانستم. صدای اذان می‌آید. اگر یکی دو قرن پیش به دنیا آمده بودم، حتما بین این سوز پاییزی می‌رفتم لب حوض و وضو می‌گرفتم‌. خدای من کجاست؟ روی کدام صندلی دانه‌های انار را نگاه می‌کند؟ یکبار رویا برایم نوشت: روی یک تاب، کنار کلبه‌‌‌ای قدیمی‌داشتم انگور میخوردم؛ تو کجا بودی؟ من! در میان انبوهی از غزل‌ها به دنبال کلمه‌‌‌ای بودم که اسمش را گذاشته باشم: زندگی.

ژاکت نوک مدادی می‌پوشد. از همان‌ها که آن اواخر می‌پوشید و من به اندازه‌ی تمام زمین دلگیرم. دلم را برداشته ام، روی پارچه‌‌‌ای ابریشمی‌پیچیده ام و آنقدر دلم میخواهد دور شوم تا دست هیچ خاطره‌‌‌ای به دستم نرسد. هنوز صدای اذان می‌آید و من در سال‌هایی دور دارم نماز می‌خوانم و دعا میکنم برای آنهایی که یکباره می‌آیند و جای گلدان‌های روی طاقچه را با چراغ‌های چشمک زن جابجا می‌کنند. برایشان دعا میکنم چون تنها ترین موجودات همین سیاره اند‌. مگر کسی که خدایش را گم می‌کند تنها نیست ؟

بازدید : 4
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جاهای خالی

در یک شب سرد زمستانی که بخار از نفس‌هایمان میزند بیرون، نزدیک‌های ساعت دو شب، آسمان را نشانش میدهم و می‌گویم: مریخ را ببین، کناری اش مشتری ست‌. بعد هم جای اورانوس و نپتون را هم حدس میزنم. می‌گویم: آن گوشه‌ی دور را میبینی در آسمان؟ صورت فلکی شکارچی هست‌. زمستان‌ها دیده می‌شود و یکی از رازالودترین دنیاهاست؛ من ایمان دارم که در آن گوشه‌ی کیهان زندگانی وجود دارد. کسانی زندگی میکنند که خیلی پر نورتر از ما هست دنیایشان.

‌ یاد سبلان می‌افتم. همان شبی که آنقدر دور خودم چرخیدم و ستاره‌هایش را تماشا کردم که ناگهان صبح شد‌. گفتم: آنجا آنقدر ستاره بود که سیاهی آسمان دیده نمی‌شد. همانقدر قشنگ بود آنشب. در دامنه‌ی کوهستانی مرموز و بزرگ، زیر آسمانی که شهاب‌ها را با چشم میدیدی‌ و همان‌قدر تماشایی! یاد شعر سهراب می‌افتم: باید امشب بروم...

آینیم! دست‌هایم را میبینی؟ یک تکه سنگ درشت را برداشته اند‌. سنگ را مشت کرده ام و دلم می‌خواهد آنقدر این بوی اسرار آمیزش را وقتی با آب ترکیب می‌شود تکرار کنم که پر بکشم به سمت همان صورتک شکارچی. یادت هست؟ زنگ می‌زدم که سنگ‌هایم از خراسان جنوبی دارند می‌رسند؛ منتظر پستچی هستم. همان سنگ‌های رنگی را می‌گویم. این سنگ‌ها معجزه می‌کنند. بیا و این معجزه‌ها را ببین! برای یک بار هم که شده اسمم را بلند صدا بزن، آنقدر بلند که باور کنم وجود داری؛ مثل سایه‌‌‌ای که از ابرها واقعی ترست‌.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 172
  • بازدید کلی : 206
  • کدهای اختصاصی