روی قله یک کوه به شکل دایرهای عجیب، من نشسته ام و دور تا دورم را کوهستان احاطه کرده و روی آنها ابرهایی پفی نشسته است مثل بالشی که روی تنش کشیده باشی. و انتظار میکشمت ا یک بار دیگر باز باد بوزد و خنک کند تمام خستگیهایم را. به ماهلین فکر میکنم و اینکه نمیدانم یادش بیاید یا نه. چون چند وقت پیش بهش گفتم تو در زندگی من یک فرشتهای! فرشتهای که از آسمان آمده و هنوز دلش میخواهد روی زمین و کنار من بماند. و چقدر عجیب است که یک سال دارد تمام میشود و یک سال است که این زیبایی هر روزش درخشانتر و خوش رنگتر میشود. در راه سفر آهنگ "بودنت هنوز مثل بارونه" پخش میشد و من در سکوت غلیظ ماشین، صندلی خالی او را نگاه میکردم که امروز کنار من نیست. و این اندوه آنقدر بر تن و جان من سنگینی کرد که تند تند آهنگها را عوض کردم تا یادم برود نبودنش. هرچند باز هم هیچ فرقی نکرد. خودم را با مسیریاب سرگرم کردم با آدمهایی که کنار جاده ایستاده بودند و داشتند هندوانه میخریدند.
صحنههایی از زندگی صداهایی از زندگانی همیشه در یاد میمانند هیچ وقت فراموش نمیشود و آنها ستون زندگی تو هستند وقتی که میخواهی فرو بریزی. یک سال پیش همین موقع دختری با لباس سفید پشت به من کرد و آرام به گوش پدرش چیزی گفت که حرف من زمین نیفتاده باشد و آن روز قبل از اینکه چیزی در دلم بگویم با خودم گفتم فقط و فقط به احترام این لحظه من تا آخر عمر او را ستایش خواهم کرد.