در یک شب سرد زمستانی که بخار از نفسهایمان میزند بیرون، نزدیکهای ساعت دو شب، آسمان را نشانش میدهم و میگویم: مریخ را ببین، کناری اش مشتری ست. بعد هم جای اورانوس و نپتون را هم حدس میزنم. میگویم: آن گوشهی دور را میبینی در آسمان؟ صورت فلکی شکارچی هست. زمستانها دیده میشود و یکی از رازالودترین دنیاهاست؛ من ایمان دارم که در آن گوشهی کیهان زندگانی وجود دارد. کسانی زندگی میکنند که خیلی پر نورتر از ما هست دنیایشان.
یاد سبلان میافتم. همان شبی که آنقدر دور خودم چرخیدم و ستارههایش را تماشا کردم که ناگهان صبح شد. گفتم: آنجا آنقدر ستاره بود که سیاهی آسمان دیده نمیشد. همانقدر قشنگ بود آنشب. در دامنهی کوهستانی مرموز و بزرگ، زیر آسمانی که شهابها را با چشم میدیدی و همانقدر تماشایی! یاد شعر سهراب میافتم: باید امشب بروم...
آینیم! دستهایم را میبینی؟ یک تکه سنگ درشت را برداشته اند. سنگ را مشت کرده ام و دلم میخواهد آنقدر این بوی اسرار آمیزش را وقتی با آب ترکیب میشود تکرار کنم که پر بکشم به سمت همان صورتک شکارچی. یادت هست؟ زنگ میزدم که سنگهایم از خراسان جنوبی دارند میرسند؛ منتظر پستچی هستم. همان سنگهای رنگی را میگویم. این سنگها معجزه میکنند. بیا و این معجزهها را ببین! برای یک بار هم که شده اسمم را بلند صدا بزن، آنقدر بلند که باور کنم وجود داری؛ مثل سایهای که از ابرها واقعی ترست.