خودم را انداختم کنار بخاری؛ گفتم انگشتهایم تکان نمیخورند از سرمای این شهر کوهستانی... یکی از شعرهای ترکی شهریار را زمزمه کردم و دیدم ادامه اش را دارد میخواند؛ سرمای لای موهایم از یادم پرید. گفتم: تو کی فرصت کردی همهی غزلهای دوست داشتنی ام را حفظ باشی؟
چهار پنج تا مغازه کنار هم چوب میفروشند و من بین آن چوبها غرق میشوم بی آنکه دلم هوایی بخواد. یکی از آنها پرسید: تو از این چوبهایی که میخری چی میسازی؟ خندیدم و گفتم: اسباب بازی! گفتم: بوی چوب را دوست دارم؛ مثل بوی چمن یا بوی خاک خیس... انگار که جنگل را به خانه آورده باشم. گفت: هر چیزی در آن جاییکه هست قشنگست. مثل نان تازهای که اول صبح لالی سفرهی خانه ات آمده باشد.
یاد نان تازه افتادم. وسطهای آذر ماه، میان کوچهای قدیمی، کنار یک بقالی، دو نفر کنار یک موتورسیکلت عجیب، دارند پنیرشان را با نان تازهای که چند دقیقه پیش خریده اند، میخورند و از ته دل آنقدر میخندند که حواسشان به هیچ چیزی پرت نیست. برای تو مینویسم که یادت باشد، شاید آمدیم تا آن لحظه را زندگی کنیم و بعد چشمهایمان را به سوی دنیای دیگری بچرخانیم و بار دیگر زندگانی دیگر...