دیدنش من را بدجوری یاد سالهای نود و هفت میاندازد. سالهایی عجیب؛ روزهایش میآمدند و میرفتند بدون اینکه اسمیداشته باشند. آن وقتها رویا هم بود. آنقدر بود که من یکبار برایش خواندم: عجب جایی به داد من رسیدی... آنوقتها سال بلوا میخواندم با بادبادکهای گری کوپر. چشمهایش، حرفهایش و حتی طوری که وسایلش را از میز جمع میکند، میبردم به سال نود و هفت! چه روزهایی بود. حتی اسم قلههای روبرویم را نمیدانستم. صدای اذان میآید. اگر یکی دو قرن پیش به دنیا آمده بودم، حتما بین این سوز پاییزی میرفتم لب حوض و وضو میگرفتم. خدای من کجاست؟ روی کدام صندلی دانههای انار را نگاه میکند؟ یکبار رویا برایم نوشت: روی یک تاب، کنار کلبهای قدیمیداشتم انگور میخوردم؛ تو کجا بودی؟ من! در میان انبوهی از غزلها به دنبال کلمهای بودم که اسمش را گذاشته باشم: زندگی.
ژاکت نوک مدادی میپوشد. از همانها که آن اواخر میپوشید و من به اندازهی تمام زمین دلگیرم. دلم را برداشته ام، روی پارچهای ابریشمیپیچیده ام و آنقدر دلم میخواهد دور شوم تا دست هیچ خاطرهای به دستم نرسد. هنوز صدای اذان میآید و من در سالهایی دور دارم نماز میخوانم و دعا میکنم برای آنهایی که یکباره میآیند و جای گلدانهای روی طاقچه را با چراغهای چشمک زن جابجا میکنند. برایشان دعا میکنم چون تنها ترین موجودات همین سیاره اند. مگر کسی که خدایش را گم میکند تنها نیست ؟